تلخند
مجهول الهویه؛
روایتی از یک رویا
عصرگاهی از فقر وترس ازبرآمدن روز دیگر درحالیکه به (ما ناهار هم نداده بودند) سربر بالشت چرت نهاده جناب ابراهیم را در عالم رویا دیدم تبر در دست خواستم از جا برخیزم وادب کنم گفت: به ش...