سالار اصحاب رسانه

علی‌اکبر کسائیان
لینک کوتاه
دعائی

هجرت جانسوز و ناگهانی سید و سالار اهل رسانه، روحانی مبارز و نستوه و یار صدیق و باوفای امامین انقلاب: «حضرت آقای دعایی» به سرای باقی برایم ناباورانه و بسیار سنگین و غمگنانه بود.

با علاقه‌ قلبی و دیرینه‌ای که به این بزرگمرد نکوسیرت داشتم، هنوز در حسرت و حیران کوچ جانکاه و سفر بی‌خداحافظی‌اش هستم. با اجداد طاهرینش محشور بادا …

بذر آغازین مهر و محبت «دعایی»، زمانی در دلم ریشه زد که صدای باصلابت و گوشنوازش را در نیم قرن پیش، از امواج رادیو بغداد می‌شنیدم و می‌نوشیدم؛ که با لحنی مقتدر و حماسی، حریف می‌طلبید و می‌گفت: «نهضت روحانیت در ایران» و در برنامه‌های رادیویی که خود، نویسنده و اجراکننده‌اش بود، پیام‌های روشنگر مقاومت و رهنمودهای نجات‌بخش مرادش: «خمینی» را از نجف اشرف به گوش عشاق امام در ایران و جهان می‌رساند، تا اینکه صاحب آن صدای روحنواز را از «سیما» دیدم و مشتاقانه پیگیر فعالیت‌های سیاسی و فرهنگی و مطبوعاتی این جهادگر اهل رسانه شدم. به ویژه از زمانی که از سوی بنیانگذار جمهوری اسلامی، مسئولیت مؤسسه‌ بزرگ مطبوعاتی اطلاعات به دوشش گذاشته شد، به عنوان فرهنگی روزنامه‌خوانی که به اغلب مطبوعات قبل از انقلاب، نظری و گذری داشتم، همواره دستپخت جناب دعایی را در دوره‌ جدید «روزنامه اطلاعات»، کنجکاوانه دنبال می‌کردم.

اکنون در این حال و هوای غمبار وفات ایشان، جای نقد و شرح فنی مدیریت چهل و دو ساله‌ این دانشی‌مرد فاضل و متواضع و روزنامه‌‌نگار متین و شیرین‌رفتار نیست، ولی به گواه اکثر مطبوعاتیان خبره‌ قدیم و جدید، آن چه «حضرت دعایی» را به عنوان یک مدیر موفق مطبوعاتی و هدایتگر و حامل خیل نویسندگان و هنرمندان و خبرنگاران رسانه‌ای در جامعه مطرح و بر سر زبان‌ها انداخت، همانا مدیریت منشوری و راه و رسم چندوجهی در امر روزنامه‌نگاری متعهد و مدرن است.

هنر چشمگیر و ممتاز «آقای دعایی»، احترام به همه‌ افراد باتجربه و کاربلد رسانه‌ای و جذب همه‌ طیف‌ها و سلیقه‌های مردمی و میدان‌دادن به صاحبان فکر و اندیشه‌ای بود که برخی از آن‌ها به دولت‌های مستقر، نقدهای منطقی و نظریات متفاوتی داشتند اما دارای حسن نیت بوده و قصدشان اصلاح امور جامعه بود.

خود حقیر با اینکه هیچ‌گاه عضو تحریریه و ابواب جمعی روزنامه‌ اطلاعات نبودم، هر چند وقت یک‌بار که مقاله و یادداشتی در تجلیل و تکریم بزرگان علم و ادب با استادان قدیمی‌ام می‌نگاشتم یا اندیشه و نظر شخصی‌ام را در موضوعی قلمی کرده و برای درج در روزنامه ارسال می‌کردم، اغلب خودش گوشی را بر می‌‌داشت و بی‌عذر و بهانه، در اسرع وقت دستور درج آن را در صفحات چشمگیر اولیه می‌داد. شگفتا یک بار که یادداشتی را در محاسن و سوگ یک نویسنده‌ کهنسال برای چاپ تقدیمش کردم، ابتدا بی‌معطلی آن را چاپ کرد ولی بعد دوستانه گفت: «فلانی! فقط به خاطر

گل روی تو آن را درج کردم! از وی گلایه‌هایی دارم که بماند!… و من دریافتم در عین حال که با آن فرد موافق نبوده، اما چون نمی‌خواست رویم را به زمین بزند و مرا برنجاند، دستور درجش را صادر کرده است.

نگاهی به کارنامه‌ مدیریت این بزرگوار در روزنامه‌ اطلاعات و اسامی شخصیت‌های بزرگ علمی و فرهنگی و نویسندگان و هنرمندان طیف‌ها و سلیقه‌های مختلفی که جای جولان خامه و اندیشه‌هایشان در «اطلاعات» ثبت شده است، نشانه‌ بارزی از جذابیت اخلاقی و خوشرویی و سعه‌ صدر و دل دریایی این آزادمرد متواضع و مدیر باتدبیر و مسلط بر ساز و کار رسانه‌ای است.

در دهه‌ هفتاد که من در روزنامه‌ کیهان، ستون ثابت و روزانه‌ «حلاجی» را قلمی می‌کردم و به قول شاعر آیینی، روانشاد احمد عزیزی: «نی‌نواز دل مردمان در نیستان کیهان بودم»، مصادف بود با اوج گل‌کردن ستون ثابت «دو کلمه حرف حساب» گل‌آقا در اطلاعات و رونق بازار طنازی‌های پرمشتری مرحوم کیومرث صابری فومنی. بدون این‌که بنده و گل‌آقا همدیگر را از نزدیک دیده باشیم، گاهی تلفنی با هم احوالپرسی کرده و خدا قوتی می‌گفتیم (البته بعد‌ها نامه‌نگاری دوستانه هم با هم داشتیم…). به تعبیر و تشریح روزنامه‌نگار برجسته‌ ایران برادر فاضلم؛ دکتر یونس شکرخواه: «در آن زمان استقبال خوانندگان به حدی بود که هفته‌ای یک گونی!‌ نامه‌های مردمی برای حلاجی می‌آمد!» هر وقت هم آقای دعایی نقد و نظری به نوشته‌هایم داشت یا از مطلبی خوشش می‌آمد، تلفنی بنده‌نوازی می‌کرد و اغلب با لطیفه و مطایبه‌ای مرا مورد لطف قرار می‌داد.

یکی از همان روزها، بعد از اظهارنظر درباره سوژه‌ حلاجی، با مزاح گفت: «فکرنکنی که ما بی‌»علی‌اکبر»یم! نخیر، ما نیز در اطلاعات، «علی‌اکبر کسمایی» را داریم که گرچه مسن‌تر از توست ولی از تو خوشگل‌تر است!» گفتم: «بر منکرش صلوات! ما که حسود نیستیم، بدان که به «علی‌اکبر» ارادت دارم و از نوجوانی او را غیابا از طریق نوشته‌هایش در مجلات می‌شناختم…»

یکی از همان روزها بود که نویسنده و مترجم ادیب و روزنامه‌نگار عتیق و چیره‌دست «اطلاعات»؛ روانشاد «علی‌اکبر کسمایی» (که هیچ‌گاه همدیگر را ندیده بودیم ولی از طریق مطالعه‌ آثار، آشنایی داشتیم) از روزنامه اطلاعات (در خیابان خیام) زنگ زد که: «وقت داری فردا به دیدارت بیایم؟!»

عرض کردم: «عجب سعادتی! در انتظارت لحظه شماری می‌کنم. فردا ظهر بیا، نان کیهان را هم بخور، نمک‌گیر نمی‌شوی، صاحب هر دو روزنامه یکی‌ست!…» روز بعد، سر ساعت، این مرد موقّر و شیک‌پوش و قلمزن قدرتمند و قدیمی با همان موهای پرپشت و نقره‌ای همیشگی که در عکس‌ها دیده بودمش، وارد شد. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بیش از دو ساعت از هر دری سخن راندیم. روز مبارکی بود که حدیث آن را در دو سه حلّاجی نگاشتم ولی فعلاً به یکی از فرازهای دلچسب سخنانش اشارتی می‌کنم تا نمونه‌ای دیگر از تفسیر سعه‌ صدر و بزرگ منشی رفیق شفیق و سرور صافدلم، آقا سید محمود دعایی (ره) جلوه‌گر شود. در آن دیدار، قبل از گفتار، پاکت بزرگی حاوی چندین نامه متعلق به بنده را روی میز گذاشت که خوانندگان و پستچی به اشتباه تشابه اسم و فامیل آن‌ها را به اطلاعات فرستاده بودند و من نیز متقابلاً نامه‌هایی که به نام «علی‌اکبر کسمایی» بود ولی به من داده بودند،‌ به ایشان تقدیم کردم. آن روز، بیشتر سراپا گوش بودم و از تجربیات و سال‌های اقامتش در مصر برای تحصیل در رشته روزنامه‌نگاری و اوضاع روزنامه‌نگاران مشهور آن کشور از جمله حسنین هیکل و برادران محفوظ و طه حسین و عقاد و غیره پرسیدم که ایشان ضمن بیان خاطراتش گفت: رسم نیکویی در مصر رایج است که روزنامه‌های وزین و مشهور، پیوندشان را با نویسندگان و روزنامه‌نگاران بازنشسته و قدیمی خود قطع نمی‌کنند بلکه در روزنامه‌، میزی و اتاقی را به عنوان پاتوق در اختیارشان می‌گذارند که به اختیار، هروقت مایل بودند به آن‌جا بیایند و گاه‌به‌گاه، مقاله‌ و مطلبی را به دلخواه تولید و منتشر کنند.

از این‌که جناب دعایی حرمت موی سپید و پیشکسوتی او را پاس داشته و در روزنامه اطلاعات، میزی و مکانی را به وی اختصاص داده، شکرگزار و خرسند بود و مدیر شیرین‌حرکات مؤسسه را می‌ستود.

دریغا که این ملاقات، دیدار اول و آخر بود و آن عزیز، سال بعد براثر بیماری به جنت المأوا کوچید و بدین‌سان، روزنامه‌نگار و واقعه‌نویس فرزانه و پرتلاش و مطلّع «اطلاعات» به حضرت رحمان پیوست.

رحمت حق نصیبش باد…

راه دور نرویم، چقدر نسبت به این حقیر، لطف و عنایت داشت و در ۱۵ـ۱۰ سال اخیر که فهمید قلم را غلاف کرده و در هیچ روزنامه‌ای نمی‌نویسم، جز مقالات موسمی و گاه‌به‌گاه در همین اطلاعات و کویر و برخی نشریات دیگر، هر وقت مرا می‌دید، با نثار بوسه‌ای صدادار مکرر می‌گفت: «چرا برایمان مقاله نمی‌دهی؟» و این موضوع را با سلامی و پیامی توسط دو تن از دوستان مشترکمان تکرار می‌کرد.

در هر محفل مطبوعاتی و مراسمی به محض این‌که مرا می‌‌دید، در هر نقطه‌‌ای که نشسته بودم، ـ‌حتی پایین مجلس ـ بی‌ریا و خندان و باصفا می‌آمد کنارم می‌نشست یا دستم را می‌گرفت و می‌برد پیش خودش و من خوشدل از شیرین‌زبانی و فضل و جوانمردی‌اش در سایه‌سار او لحظات آموزنده و پر نشاطی را می‌گذراندم.

در نماز جمعه تهران، هیچ‌گاه ندیدم که در صف اول تا سوم نزد مقامات بنشیند. جایش در گوشه چپ مصلی بین مردم عادی بود و همین‌سان زمان جشنواره فیلم فجر ـ در سالن وزارت ارشاد ـ هرگز ندیدم او را که در طبقه بالا و جایگاه از ما بهتران و تافته‌های جدابافته جای بگیرد؛ خیلی متواضع، همراه خانواده می‌رفت طبقه همکف بین مدعوین معمولی و مردمان بی‌مَقام، مُقام می‌کرد!

از آنجا که فردی اجتماعی و خوش برخورد بود، به هر مراسمی که دعوت می‌شد، انجام وظیفه می‌کرد و می‌دیدیم که بر جسد هر میّتی ـ از هر طایفه و دسته و فرقه‌ای، نماز میّت می‌خواند تا ثوابش را برای آخرت ذخیره کند.

در پایان، پنهان نکنم خیال و تصوری را که سال‌هاست در فکر و ذهن دارم (و شاید صائب باشد یا نباشد!)؛ اینکه چرا این سید بلندبالا و رشید و مدیر کوشا و انقلابی، در زمانه‌ای که اکثر حوزویان ـ به اقتضای زمان ـ عبا و عمامه‌ای بلند و بزرگـ شیک و خوش دوخت می‌پوشند، چرا آقای دعایی با آن قد بلند و سرو سان، عمامه‌ای کوچک و خُرد بر سر می‌گذارد، که با قد و قواره‌اش ناموزون به چشم می‌‌آمد؟!

با همه حسن خُلق و مرام رفیق‌دوستی‌ای که در او سراغ داشتم، باز هم رویم نشد که نشد، فلسفه این ناموزونی را بپرسم! تا این‌که این روزها، پس از وفاتش یک حرکت شگفتانه‌ دیگری که از وی شنیدم: می‌گویند؛ در ایام ۱۲ ساله نمایندگی‌اش در مجلس شورای اسلامی، طی یک حرکت تعجب برانگیز، تصمیم می‌گیرد با شرکت تنی چند از وکیلانی که در شکل و شمایل شبیه ایشانند، «فراکسیون مه‌پیکران» مجلس را تشکیل دهند.

سرّ این کارها را نمی‌دانم! شاید مثل «علّامه جعفری (ره)» ـ از فرط تواضع ـ عمداً قصد «خودشکنی»‌ داشت یا خیال «خود کوچک‌سازی» در سر می‌پروراند! نمی‌دانم… و الله اعلم هر چه بود «دعایی»‌ در دار دنیا، دردانه‌ای محبوب و «محمود» و بی‌ادّعا بود و در تقوا و ساده‌زیستی، مدیری مردم‌مدار و جوانمردی دوست‌داشتنی و بی‌همتا. «دعایی»، مثل و مانند نداشت. «دعایی» فقط مثل «دعایی» بود!

ای تو خود شمس و تو خود نور آمده

شمس ظاهر از تو مسرور آمده

بی‌ تو غربت بر دلم هی می‌زند

هفت بند ناله‌ام نی می‌‌زند

ناله‌ ما رنگِ زردی بیش نیست

این فغان جز آهِ سردی بیش نیست

چشم می‌دوزیم ما هر شب به راه

شمس ما باشد در این آیینه؛ آه

دیدگاهتان را بنویسید

دیدگاه شما پس از تایید نمایش داده خواهد شد.
This site is protected by reCAPTCHA and the Google Privacy Policy and Terms of Service apply. این سایت توسط ریکپچا محافظت می شود و خط مشی رازداری و شرایط خدمات گوگل اعمال می شود.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *