روایتی از یک رویا
عصرگاهی از فقر وترس ازبرآمدن روز دیگر درحالیکه به (ما ناهار هم نداده بودند) سربر بالشت چرت نهاده جناب ابراهیم را در عالم رویا دیدم تبر در دست
خواستم از جا برخیزم وادب کنم
گفت: به شما ناهار داده اند؟
گفتم: از شام بپرس که دو(خیر) را یکجا بگویم
گفت : راحت باش نزدما (خفته وارام )به( بیدار وفریاد زن) !
گفتم :یا ابراهیم .بت شکستی ؟ پس چرا تبر را برگردن بت بزرگ نگذاردی و تقصیر رامتوجه اونساختی؟
گفت : درست که این شیوه ابراهیمی برای بیداری قوم است اما با تبر ریشه فقر رازدم وجامعه طبقاتی عهد روحانی را بی طبقه کردم
_دردل گفتم همین است که یا (جان باخته ایم) یا (مال باخته )نه سه طبقه غنی ومتوسط وفقیرعهدروحانی!
سید با خشم نگریست وگفت مرد. آن است که حرف بلند زند
گفتم: خوف از تبر دارم
گفت : تبر برمردگان تاثیر ندارد تو مرده ای خود ندانی… هنوز گرمی..!
از وحشت ازخواب پریدم و باخودگفتم شکر که( مال باخته ام) نه (جان باخته)!!