وزیری، اسطوره خاطره های ماندگار(قسمت سوم)
برای تاسیس کتابخانه وزیری میتوان مقاطع خاص و مشخصی را بر شمرد. اما نمیتوان لحظه دقیق آغازینی را معین نمود. شاید لحظات اولیه تاسیس آن را باید همان زمان هایی دانست که آقای وزیری طلبه جوان پرشوری بود که هر جا به کتابی دست مییافت آن را میخرید، مطالعه میکرد و چون گنجی گرانبها در گوشه گوشه خانه اش پنهان می نمود تا روزی که همزمان با تاسیس مدارس جامعه تعلیمات اسلامی فرمود: «همانطور که احتکار رزق جسم مردم حرام است، احتکار رزق جان مردم هم که کتاب باشد، حرام است.» لذا با کتابهای شخصی خودش که بالغ بر ۲۱۰۰ جلد بود، در مقبره ای واقع در دهلیز ضلع شمالی مسجد جامع که امام جمعه اسبق و پدر خود آقای وزیری و برخی دیگر از علما در آن دفن بودند، کتابخانه وزیری را تاسیس نمود تا همه مردم و به ویژه طلاب علوم دینی مدرسه امام خمینی و معلمان و شاگردان مدارس جامعه تعلیمات اسلامی بتوانند از این کتابخانه استفاده کنند.
آیت الله صدوقی
در همین هنگام است که حاج آقا وزیری حوزه علمیه یزد را بار دیگر بازگشایی میکنند و افرادی مثل آیتالله آشیخ جلال علومی، آیتالله علی علومی و آیت الله حاج سید علی مدرس را به تدریس در آنجا می گمارند. ضمن آنکه خودشان به طلاب شهریه میدادند و حقوق برخی از مدرسین را هم می پرداختند. حاج آقا وزیری چند سال بعد احساس میکنند که لازم است اداره حوزه علمیه را به شخص دیگری واگذار نمایند. البته آشیخ غلامرضا فقیه خراسانی بودند، ولی ایشان دیگر پیر شده و از کار افتاده بودند و نمی توانستند حوزه علمیه را اداره کنند. بنابراین آقای وزیری از حاج آقا صدوقی دعوت کردند که به یزد آمده و اداره حوزه علمیه یزد را به دست بگیرند و بدین گونه بود که حضرت آیت الله حاج شیخ محمد صدوقی از حوزه علمیه قم به یزد تشریف آوردند و تقدیر چنین بود که در این جا ماندگار شوند و بعد ها انقلاب اسلامی مردم یزد را رهبری کنند و سرانجام نیز در محراب مسجد، به شهادت برسند.
چلیک و چلیگ
بارها شده بود که حاج آقا وزیری را دستگیر کرده بودند. حاج آقا وزیری برای اینکه کتابهایش را از افتادن به دست پلیس نجات دهد آنها را داخل چندین چلیک گذاشته و در دیوار منزلش پنهان میکند. به این صورت که در دیوار سرداب نقبی میکند و چلیک ها را داخل آن می گذارد و دیوار را تیغه می کند و رویش را هم کاهگل مینماید که مشخص نباشد.
گفتنی است که چلیک، قوطی های فلزی مکعب مستطیل بزرگ و محکمی بوده است که محتوی نفت تصفیه شده، از روسیه شوروی به ایران می آمده است. در همه خانههای آن روز چند تا از این چلیک ها بوده است و مردم آنها را می شستند و برایش لولا و چفت و درب میگذاشتند و لباس های خود را برای اینکه بید نزند، یا چیزهای با ارزش دیگرشان را در آن می گذاشتند تا محفوظ بماند.
به هر حال بعد از اینکه رضاخان از ایران تبعید می شود و اوضاع کمی بهتر می شود، حاج آقا وزیری چلیک ها را بیرون میآورد و کتاب هایش را روی طاقچه های اتاقش می چیند.
محمد هراتی
حاج آقا وزیری کتابها را در قفسه هایی که به همت عده ای از خیرین ساخته و شیشه شده بودند می چینند و بعد کارت هایی به زبان فارسی و عربی و انگلیسی چاپ می کنند که مضمون آن درخواست اهدای کتاب به کتابخانه بود و زیرش نوشته شده بود «سید علی محمد وزیری»
حاج آقا این کارتها را برای تمام علما، دانشمندان، مراجع تقلید، مولفین، ناشرین، اساتید دانشگاه و… میفرستند و دیری نمی گذرد که کتابهایی با امضا و نام آیتالله العظمی حکیم و سایر مراجع و علما و اساتید به کتابخانه میرسد و تعداد کتابها ۱۳ هزار جلد می شود.
حاج آقا وزیری میبیند که تعداد کتاب ها زیاد شده است و دیگر آن مقبره کوچک گنجایش این کتاب ها را ندارد.
آقای انتظاری می گوید من از طرف حاج آقا، معلم مدرسه تعلیمات اسلامی فقیه خراسانی بودم. یک روز خادم حاج آقا وزیری که حاجی محمد هاشم نام داشت به مدرسه آمد و به من گفت: «حاج آقا سلام رساندند و فرمودند به محضی که مدرسه تعطیل شد فوری بیایید میدان امیرچخماق، جلوی دکان مودت.»
مدرسه که تعطیل شد فورا رفتم آنجا. دیدم حاج آقا ۳۶ نفر معلم مدرسه تعلیمات اسلامی را آنجا جمع کرده است. حاج آقا فرمودند: با من بیایید. ایشان به طرف خیابان سلمان فارسی حرکت کردند و ما هم پشت سرشان. آقا ما را به منزل محمد هراتی یزدی بردند. آقای هراتی که یکی از متمولین یزد و دو دوره نماینده مجلس شورای ملی آن زمان بود، آنجا ایستاده بود. ما یکی یکی با او دست دادیم و رفتیم توی تالار نشستیم. از ما با چای و شیرینی و شربت پذیرایی کردند. بعد حاج آقا وزیری و آقای هراتی برای صحبتی که نمیدانستیم موضوعش چیست، به اتاق دیگری رفتند. تقریباً به اندازه سه ربع ساعت طول کشید که حاج آقا بیرون آمدند و فرمودند: «برویم». خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.
پرسیدم: حاج آقا جریان چه بود؟ فرمودند: «هیچی فقط موافقت آقای هراتی را گرفتم که با هزینه خودش ساختمان جدیدی برای کتابخانه بسازد.» گفتم پس چه حکمتی بود که ما را با خودتان بردید؟ فرمودند : «برای اینکه به ایشان بگویم که اینها ۳۶ نفر معلم هستند. هر معلمی هم ۳۶ نفر شاگرد دارد. کتابخانه ای لازم است که این معلم ها و شاگردان و بقیه مردم از آن استفاده کنند. جایی که ما داریم یک مقبره است. کوچک است. همه نمیتوانند از آن استفاده کنند. به یک جای بزرگتری احتیاج داریم . به ایشان گفتم که سر انسان نباید مثل گردوی پوک باشد. باید پر باشد. باید پرمغز باشد و برای اینکه پرمغز باشد باید مطالعه کند. وقتی مطالعه کرد، درست فکر میکند و به درد مملکتش می خورد. بعد گفتم ما کتابخانهای تاسیس کرده ایم که جا ندارد. شما بیایید ساختمان کتابخانه را بسازید که هم مردم بتوانند از کتابخانه استفاده کنند و هم برای شما باقیات الصالحاتی باشد. ایشان هم بحمدلله موافقت کردند.
( وزیری : اسطوره خاطره های ماندگار. حبیب مهرنیا. قم: بقیه العتره، ۱۳۸۵. ص ۲۳-۳۱)